خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

اولینها

این اولین غزلی بود که در بهارپنجاه وچهار، چندی قبل از امتحانات نهایی دبیرستان نوشتم. سست است، می‌دانم، ولی همیشه "اولین" مخلوق محبوب‌تر است. با معیارهای کلاسیک بدیع و قافیه و عروض هم بی‌اشکال نیست، مثلا حرف روی قافیه باید – در فارسی -- واحد باشد و نمی‌تواند در یک مصراع "ظ" و در مصراع دیگر "ز" باشد. ولی اگر موسیقی شعر ملاک شود، چنان که دکتر شفیعی کدکنی می‌گوید، به هر حال "الفاظ من" و "همراز من" بی‌آهنگ نیست

ای همه الفاظ من
همدم و همراز من
ای همه شب تا سحر
ماه محفل ساز من
هر دم از تو نغمه‌ای
می‌زند این ساز من
مرهمی زخم مرا
داروی امراض من
من جهانم همه توست
شام تا حجّاز من
جز توام نیست ایچ یار
وین تویی آغاز من
نیست جز این سخنی
ناز من طناز من
فاریا این سخنت
هر عشا نمّاز من

(بهار پنجاه وچهار)

این نخستین تجربه‌ام در فرم مثنوی است. تاثیری هم از منظومه عصیان فروغ دارد

دلم بگرفته امشب باز غمگین
نشسته گوشه‌ای تاریک و سنگین
چه گویم از غم خود با که گویم
خدایا سوختم تا کی بجویم
بجویم آن رهی تا تو نخوانی
مرا درمانده‌ای در دار فانی
بیا یک دم بیا تا باز گویم
بیا تا در ره تو راه پویم
بگویم کیستم من چیستم من
یکی بازیچه دست تو یا من
من آن من گر بدم دیگر نبودم
چنین غمگین، بدم شادان دمادم
***
دلم بگرفته امشب باز غمگین
تویی در فکر آن فردوس رنگین
نخواهم جنتت با جوی پر می
تو از دوزخ بترسانم پیاپی
بزن سازت دمادم ما برقصیم
تو رقصاننده دیگر از چه ترسیم
زمانی دلخوش از دیدار یاران
به بستانیم خندان زیر باران
دمی دیگر ز طوفان خدایی
زنی تو برق و فریاد جدایی
جدایی را خدایا چون تو خواهی
چه گوید کس چو من گم کرده راهی
***
دلم بگرفته امشب باز غمگین
تویی معبود این دنیای ننگین
منم کافر چو میل تو چنین است
زمانی زاهدم رسم تو این است
منم اینجا یکی می خواره مست
چو بگزیدم می و معشوقه‌ام پست
تو با فردوسیان زاهدت باش
کنار باده و معشوقه‌ات باش
منم بنده که تو با ذره‌ای خاک
زدی نقشی بر این موجود ناپاک
تویی یکتا خدای من ببخشا
مرا این بنده عاصی خدایا

(پاییز پنجاه وهفت)

اما اولین تجربه‌ام در حیطه شعر امروز، که برای او نوشته‌ام

ورای شیشه سرد و نمور آرزوها
که روی آن بخار اشک من امشب نشسته
نمی‌بینم به جز تصویری از تو

یمام آرزوهایم به سویت پر گشوده
که تا در دشت عطرافشان گیسویت بنوشد
ز جام زندگی بخش دو چشمت آب هستی

دریغا
در رهت او هر دری را بسته دیده
سکوتت پای او در بند کرده
و این لبخند تلخت
چو یک زهر کشنده
بسوزانده سراپای وجودش

اسیر دست تو گشته
اثیر قلب او گشتی
خدا را از کتاب هستی‌ات سطری بخوان بر او
که تا شعرش
دوباره لابه لای این کتابت زندگی از سر بگیرد

(پاییز شصت)

۲ نظر:

  1. سلام

    خیلی خوب بود همه ی شعرها

    چند بار خواندم و به واقع عالی بود

    امیدوارم هنوز هم به نگارش شعر

    مشغول باشین

    پ.ن خیلی خیلی دلم تنگ شده

    الناز

    پاسخحذف
  2. خیلی جالبین!!!توی ایران کتاب چاپ نکردین؟

    پاسخحذف

Free counter and web stats