خرداد ۱۱، ۱۳۸۶

افسانه

نمی‌دانم فرم مثنوی آن هم در بحر رمل مسدس محذوف مقصور (فاعلاتن فاعلاتن فاعلات، مثل بشنو از نی چون حکایت می‌کند) چقدر می‌تواند مناسب اظهار دلدادگی باشد

اکنون بعد از بیست و چند سال به نظرم می‌رسد مثل آن است که به سبک امیرارسلان نامدار به فرخ‌لقای خال‌دار بگویی دردت به جانم تورا از سر تا به ناف دوست می‌دارم! باری، داستان داستان عشق است و شعری فاش گو، همین

ای که بی تو خسته‌ام از زندگی
سروری از توست از من بندگی
مانده‌ام تنها و خسته من خموش
می به ساغر، ساز باشد در خروش
بشنو این افسانه را از ساز من
چون که گوید با تو امشب راز من
از همان روزی که دیدم روی تو
قلب من هر دم کشد پر سوی تو
با تو سلطان جهانم من مدام
بی تو آن مرغم که افتاده به دام
با تو شبهایم چراغانی شده
شب نباشد آن که نورانی شده
بی تو روزم چون شبی تیره شده
دیده‌ام بر عکس تو خیره شده
اسم شب در شهر قلبم عشق توست
غیر نام تو به قلبم کس نجست
در رهت سیمرغ کوهستانیم
منتظر تا کی به سویت خوانیم
چون پرم را تو بسوزانی همی
نزد تو حاضر شوم در هر دمی
پس دگر خود را تو تنها می‌ندان
قصه از خاموشیت دیگر مخوان
دوستت دارم تورا زیبای من
خوب من محبوب من ویدای من

(مرداد شصت)

۱ نظر:

Free counter and web stats